مثل هیچکس
ای غم صبرکن ,همراه نمیخواهم دیگر طاقت کشیدن بار تورا ندارم


 

 پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
 تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .
 پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
 من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر

 پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

  صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
 پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار ، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .



ادامه مطلب

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

 

دخترک کفش های صورتی رنگش را به آرامی به زمین کوبید تا بتواند نگاه متصدی تاکسی سرویس را جلب خودش کند اما او سرش شلوغ تر از این حرف ها بود

 

دخترک دوباره ولی این بار کمی محکم تر به زمین کوبید وصدای کفش های جق جقه دارش را با صدای سرفه اش همراه کرد و گفت : آقا ببخشید یه ماشین می خواستم برای بهشت.

. اما بازهم جوابی نشنید � روی انگشتان پایش ایستاد� دستان کوچکش را بالای پیش خوان آورد وکمی تکان داد � جیرینگ- جیرینگ � صدای النگوهایش بود � متصدی که تازه فهمیده بود دختر بچه ای پشت پیشخوان ایستاده آن تلفن قدیمی را زمین گذاشت و با لحنی تندگفت: ماشین برای کجا؟ دخترک سرش را پایین انداخت - گره روسری اش را سفت کرد وگفت: یه ماشین برای بهشت- اگه لطف کنید . متصدی عینک ته استکانی اش را به آن ابروهای به هم پیوسته اش چسباند و با لحنی نه چندان دلچسب گفت: منظورت بهشت زهرا ست دیگه � میشه پنج هزارتومن -
دست توی کیف زرد رنگش که شبیه یک خرگوش بود کرد و چند سکه ی 50 تومانی روی پیشخوان گذاشت و گفت: میدونم خیلی زیاده ولی عیبی نداره باقیش برای خودتون � متصدی که انگار خیلی از دست دختر بچه ناراحت شده بود � محکم روی میز کوبید و گفت: برو با مامانت بیا بچه جون -دخترک درحالی که لب بالایی اش را آورده بود روی لب پایینی اش گفت: ندارم-متصدی تمام سکه ها را برداشت و ریخت جلوی پای دخترک و گفت: نداری - خب برو از مامانت بگیر . باز هم دخترک جوابش یک کلمه بود . ندارم !
خم شد - سکه هارا برداشت و در کیف کوچکش گذاشت � سرش پایین بود و داشت به سمت در خروجی حرکت می کرد که ناگهان به سمت متصدی برگشت و گفت: راستی شما از کجا می دونین که مامانی من تو بهشته یا اصلا از کجا می دونین که اسم مامانم زهراست.
متصدی درحالی که به دختر بچه نگاه میکرد وتازه متوجه موضوع شده بود بغض گلویش را گرفته بود و نمیدانست چه کارکند...



ادامه مطلب

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

 

 این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

 راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

 این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

 هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

 تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

 از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

 دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.

 

 

 زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر به این صورت زندگی مشترکی داشتند:

آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند درباره همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند؛ مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود، اما سرانجام یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. آنان در حالی که امور باقی را رفع و رجوع می کردند، پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را درباره آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست تا در جعبه را باز کند.وقتی پیرمرد جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ95هزار دلار در آن دید.

پیرمرد در این خصوص از همسرش پرسید. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج را گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. اوبه من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد از سرازیر شدن اشک هایش جلوگیری کند.

فقط 2 عروسک در جعبه بود.پس همسرش فقط2بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجید بود. از این بابت در دلش شادمان شد و رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟؟جریان اینها چیست؟؟

پیرزن در پاسخ گفت:«آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام»
 

 


یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

 
 
 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
 



ادامه مطلب

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

 

دانشجویی به استادش گفت:
 استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!

 

 

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
 وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه.
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.....
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. .
 لاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
 ک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟"
 نش می گه آره.
 مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم ...


یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

پسرک سیاه پوست

 

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد .

سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.


پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"

 

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...

رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
 


یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

دانش آموز

 

 معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد،

 سرش را پایین انداخت وخودش را تا جلوی میز معلم کشید

و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

 معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ،

 به چشمهای سیاهخ و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:

((چند باربگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

 خانوم ...مادم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ...

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه ازگلوش خون نیاد ...

 اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ...

اونوقت ...

 اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من

دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...


یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

قسمت

 روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی

بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود

که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ

کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش

می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به

ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز

کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود

پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را

شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا

آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه

های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری

قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "


یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,

|
 

خیلی سخت بود...

 

 خیلی سخت بود...
 با «بغض» نوشتم و با «خنده» خواندی...

 


شنبه 1 مهر 1391برچسب:,

|
 

دریا....

دریا...

 دلم برای دریا تنگ شده...
 خیلی...
 یادش بخیر...
 کنارش می نشستم بدون هیچ دغدغه ای...
 خیلی چیزا از ذهنم پاک می شد...
 حتی بدی های تو...
 حتی کم محلی هایت...
 حتی دروغ هایت...
 کنار دریا احساس آرامش می کردم...
 تا قبل از اون اتفاق...
 یادت هست؟؟...
 حالا می ترسم...
 که برم کنارش بشینم...
 می ترسم تمام خاطراتم زنده بشه...
 می ترسم خاطراتی که سعی کردم از ذهنم پاک کنم دوباره پیداشون بشه...
 از یاد تو...
 از خاطرات تو...
 از خود تو می ترسم...
 خیلی می ترسم...
 سعی کن دیگه هیچ وقت پیدات نشه...
 هیچ وقت...!!!

شنبه 1 مهر 1391برچسب:,

|
 

بعضی ها...

 

 بعضی ها وقتی کاری داشته باشند دوستت هستند...
 بعضی ها وقتی گیر می کنند دوستت هستند...
 بعضی ها نیستند و وقتی هم هستند بهتر است نباشند...
 بعضی ها نیستند و ادای بودن در می آورند...
 بعضی ها در عین بودن هرگز نیستند...
 بعضی های دیگر هم به طور کلی هستند ولی آدم نیستند...
 آنهای دیگری هم که آدم هستند نیستند...!

 

شنبه 1 مهر 1391برچسب:,

|
 

 

SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

 

 

SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون



ادامه مطلب

شنبه 25 شهريور 1391برچسب:,

|
 

 

 


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,

|
 

واقعا جه طور ممکنه!!!!!!!!!!!!

 


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,

|
 


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,

|
 

 

دخترا مثل یه کتاب رومان قشنگ میمونن که اولین
 صفحه رو که ورق بزنی باید تا آخر اونو بخونی و هیچوقت
 از خوندنش سیر نمیش
وی پسرا مثل روزنامه میمونن یکبار که خوندی تکراری
 میشن و فقط بدرد شیشه تمیز کردن میخورن و یا حتی
مچاله کردن!

 اینم آخر و عاقبت پسرای ایرونی


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,

|
 

 

کی میتونه از پسرا در حد ساواک حرف بکشه؟؟دخترا

 

کی میتونه تو بدترین شرایط مچ پسرا رو بگیره؟؟دخترا

 

کی میتونه پسرا رو جوون مرگ کنه؟؟دخترا

 

کی میتونه موهای پسرا رو بکشه؟؟دخترا

 

کی میتونه پسرا رو سر قرار بکاره؟؟دخترا

 

کی میتونه پسرا رو سرکار بذاره؟؟دخترا

 

 کی میتونه پسرارو ذلیل کنه؟؟دخترا

کی میتونه پسرا رو خر کنه؟؟دخترا

خر کردنشو خوب اومدیم اینم نمونش

واقعا کی غیر از دخترا این کارارو انجام میدههههههههههههههههههه ها!!!!!!!!

 


 

جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,

|
 

دل آدم..........

عاشقانه ها



 

دل آدم …
گاهی چه گرم می شود
به یک ” دلخوشی کوچک ” …
به یک ” هستم ” …
به یک ” نوازش ” …
به یک آغوش

پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

شدت دل تنگی..


 

هستند کسانی که از شدت دلتنگی به کما رفته اند … حرف نمیزنند … راه می روند … نفس میکشند … ولی چیزی حس نمیکنند ! فقط فکر میکنند و فکر میکنند و فکر میکنند



 

عاشقانه ها



 

کمبود خواب
با یک روز مرخصی حل می شود.
کمبود وقت
با مدیریت زمــان.
سایر کمبود ها نیـــز علاجی دارند …
با کمبود دست هایت چه کنــم

پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:اختصاصی,

|
 

مواظب باش از دست نره......

اگه یه روز یکی ؛

با همه ی قلبش دوسِت داشت ،

حواست باشه تو خاص نیستی ...

اونه که آدم کمیابیه و در حال انقراض !

مواظبش باش ... !!!

 

ساکت که مي ماني!!
ميگذارند به حساب جواب نداشتنت
عــــمرا بفهمند داري جان ميکني تا
حـــرمـــتــــها را نـــــگــــه داري

 


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

یک نامه ی عاشقانه

 

 

نامه يك پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید.

 

1- محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم


2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو


3-
روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم


4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و


5-
این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید


6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه


7-
شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما


8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و


9-
بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم


10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع


11-
اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را


12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم


13-
خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه


14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش


15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر


16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه


17-
جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش


18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین


19-
عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه


20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه


21-
تو را دوست داشته باشم و شریك زندگی تو باشم .

 

و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

بیزارم ازین دنیا

 

ب راه عمر صدها قصه دیدم،سفر کردم حکایتها شنیدم،نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی سرکوی رفیق بازی

 رسیدم،"غلامم چاکرم لوتی بفرما"همینها شد همه عشقو امیدم،بدون هیچ حرفی یا سوالی،پیاله هر کسی داد

سر کشیدم،ولی افسوس با هر ک نشستم رفاقت کردمو خیری ندیدم،چشام بارونیو قلبم شکسته،از این دنیا و

ادمهاش دل بریدم.....

 

 

 


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

خواستی بدونی چقدر ثروتمندی پولاتو نشمار,

قطره ای اشک بریز و دستهایی رو که برای پاک کردن

اشکات میان بشمار...این است ثروت واقعی(کوروش کبیر)

 

 


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

کوروش کبیر

در روزگاری که لبخند آدمها به خاطر شکست توست , برخیز تا بگریند(کوروش کبیر)

یادمان باشد شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم

که دیدار صبح فردا ممکن نشود پس به امید فرداها

محبت هایمان را ذخیره نکنیم *کورش کبیر*

گنجشک به خدا گفت:

لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم

                               سرپناه بی کسیم ،

                                             توفان تو آن را از من گرفت .

مگرکجای دنیای تو را گرفته بود؟

خدا گفت:

ماری در راه لانه ات بود،

              باد را گفتم لانه ات را واژگون کند

                           آنگاه تو از کمین مار پرگشودی !!!

چه بسیار بلاها از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی.


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:کوروش کبیر,

|
 

دلم تنگ است

هنوز هم دلم تنگ می شود

برای محض حرف زدنت
و برای تکیه کلامهایت
که نمی دانستی
فقط کلام تو نبود
من هم به آنها ...
تکیه داده بودم!
 

 گاهی زندگی مثل یک پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره ...


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

اه چه عشق زیبایی

 

آه عشقم چه زیبا اجرا میکنی...

خط به خط تمام گفته هایم را...

خواسته هایم را...

منتها برای دیگری..........

 

 

 

بـآشـﮧ قبولــ . . .


رابطــه هآ مَجــــازے شُدטּ . .


ولـــــے . .

ولـــے دَردهـــآ کــﮧ هَمچنــآטּ حقیقـــے انــد !". . . √ √

 

 

215a0cdbbe7f500e994aa46e71ed787c-300


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

فراموشی

 

 

 

 هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن...به هر حال...فراموش میکنم...فراموش شدنم را

 

+نوشته شده در چهار

 

 

 

 


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

ای همه ی وجود من

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

 

به انتهای بودنم رسیده ام.....

اما...

اشک نمیریزم...

پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند..

 

 


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:,

|
 

باران

 

تمام کوچه های تار جانم گریه میخواهد

 

تمام بند بند استخوانم گریه میخواهد

 

بیا ای باران شور انگیز میان خط خطی هایم..

 

که بغض آشنای آسمانم گریه میخواهد

 

بهاری کن مرا جانا که من پاییز پاییزم

 

و آهنگ غزل های جوانم گریه میخواهد....

 


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:باران,

|
 

آدم آدم نیست...........

 



ادامه مطلب

پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:ادم,

|
 


سلام دوستان به وبلاگ من خوش اومدید.لطفا یه اینجارو دست از تنبلی و کون گشادی برداریدو نظر بدید.دوستدارم نظرتونو راجبش بدونمو اگه کموکثری داشت درستش کنم.

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

tina

 

دی 1391
مهر 1391
شهريور 1391

 

به شما چه....!!!!
دانه ای کوچک
شیطان و فرعون
داستان کوتاه 3 پیرمرد
TOKHMEmorgh
اهنگر
نادر شاه افشار
دوستت دارم پدر
دردت را گریستم...
عاشقانه
سکوت..
خیلی سخت بود...
این روز ها....
خسته شدم...
نامه ای بر اب و باد...
بینا و نابینا
علت مرگ...
نصیحت..
مقام از خود ممنون..
سند جهنم......

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مثل هیچکس و آدرس lovett.maheman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فرشته
چشم بارانی
فریاد بی صدا
آموزش کامپیوتر
عاشقانه ها
عمق تنهایی.سکوت بیکسی
بی انتهای زندگی
iran
مثل هیچکس
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

 

حمل و ترخیص خرده بار از چین
حمل و ترخیص چین
جلو پنجره اسپرت
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 2305
تعداد مطالب : 119
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
g="0" dir="ltr">

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 2305
تعداد مطالب : 119
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 2305
تعداد مطالب : 119
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

کد اپلود عکس
دریافت همین آهنگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->